وقتی کلید حل مشکلش را یافت؟!
مرد به گذشته پرمشقت خویش میاندیشید، به یادش میافتاد که چه روزهای تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی که حتی قادر نبود قوت و غذای روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید. با خود فکر میکرد که چگونه یک جمله کوتاه، فقط یک جمله که در سه نوبت گوشش را نواخت، به روحش نیرو داد و مسیر زندگایش را عوض کرد و او و خانوادهاش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد.
او یکی از صحابه رسول اکرم بود. فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود. در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند.
با همین نیت رفت، ولی قبل از آن که حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) به گوشش خورد: «هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت نزد مخلوقی دراز نکند، خداوند او را بی نیاز میکند.»
آن روز چیزی نگفت و به خانه خویش برگشت. باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانهاش سایه افکنده بود روبرو شد، ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد، آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید: «هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد، خداوند او را بی نیاز میکند.»
این دفعه نیز بدون این که حاجت خود را بگوید، به خانه خویش برگشت، و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان میدید، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت، باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت آمد و با همان آهنگ که به دل قوت و به روح اطمینان میبخشید؛ همان جمله را تکرار کرد.
این بار که آن جمله را شنید، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد. حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است. وقتی که خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه میرفت. با خود فکر میکرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت خواستن از بندگان نخواهم رفت. به خدا تکیه میکنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به امانت گذاشته شده، استفاده میکنم و از او میخواهم که مرا در کاری که پیش میگیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد.
با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟ به نظرش رسید عجالتا این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد. رفت و تیشهای عاریه گرفت و به صحرا رفت، هیزمی جمع کرد و فروخت. بدین وسیله لذت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهای دیگر به این کار ادامه داد تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد. باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد.
روزی رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) به او رسید و با تبسم فرمود: «نگفتم هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میدهیم، ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بینیاز میکند.»(1)
--------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:
1- اصول کافی، ج 2، ص 139 (باب القناعة ) / سفینة البحار، ماده "قنع" .
برگرفته از داستان راستان، ج1، مرتضی مطهری، با اندکی تصرف .
گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی .